چرا زندگی میکنم؟
این را نمیدانم
هدفش لازم نیست یکتا باشد، زندگی و وقت آنقدر مهلت میدهد که چندتا را دنبال کنی باهم.
گمانم زندگی میکنم که داستان بخوانم! (آوه که چه لذتی دارد! خصوصا زمانی میچسبد که از کارها فارغ شدی) که کارهایی که دوست دارم را انجام دهم، زندگی میکنم تا هر روز چیزی تازه از جهان بیاموزم.
مثلا زندگی میکنم تا درد را بکاهم، آهنگ بگوشم، با دوستی در آن سر دنیا گپ بزنم؛ کودکان خردسال را، خودم را، نابالغین را به گپ آورم.
تفاوت ما و موشهای کور: هنر! لبخندها و اشک هایمان. راستی حیوانات هم اشک میریزند؟ گمان کنم هرکه اشک بریزد انسان است.
زندگی میکنم ببینم آخرش چه میشوم!
زندگی میکنم تا مادر و پدرم خوشحال باشند که هستم،
اگر انتخابم زندگی نکردن، خودکشی، باشد چه برای آنها پیش میاید؟ چه بلایی سر رنچبران چشمبهراه میآید؟ پس چه کسی سروش حضرت مهر باشد؟
زندگی میکنم، بله! در این جهان، که گفتم چه ها هست و چه ها نیست، زندگی میکنم.
زندگی میکنم: از رنج و تنهایی نمیهراسم. زنده باد کاتالونیا!
حتی از پرتگویی از مرگ از هیچ چیز نمیترسم حتی از گزندِ خوبیها،از گزند عشق و اعتماد حتی از تحقیر؛
شاید فقط گاهی از حسرت بترسم، گاهی از خودم
ترس خوبی است! نگهش میدارم، دوستش دارم.
شکستناپذیرم، در مقابل دنیا سر فرود نیاوردهام، چه چیز میتواند جلوگیر من باشد؟
خودم را دوست دارم، خودم و هرچه دارم: زندگی را.